حضرت موسي ـ عليه السلام ـ در جستجوي استاد
حضرت موسي ـ عليه السلام ـ كه دانشدوست بود، گفت: من دست از جستجو برنميدارم تا به محل آن تنگة دو دريا برسم، هرچند مدّت طولاني به راه خود ادامه دهم.
حضرت موسي دوست و همسفري براي خود انتخاب كرد كه همان مرد رشيد و شجاع و با ايمان بنياسرائيل به نام يوشع بن نون بود، حضرت موسي يك عدد ماهي در ميان زنبيل نهاد و اندكي زاد و توشة راه برداشت و همراه يوشع به سوي تنگة دو دريا حركت كردند. هنگامي كه به آنجا رسيدند در كنار صخرهاي اندكي استراحت كردند، در همانجا حضرت موسي و يوشع، ماهياي را به همراه داشتند، فراموش كردند. بعد معلوم شد كه ماهي براثر رسيدن قطرات آب به طور معجزهآسايي خود را در همان تنگه به دريا افكنده و ناپديد شده است.
حضرت موسي و همسفرش از آن محل گذشتند، طولاني بودن راه و سفر موجب خستگي و گرسنگي آنها گرديد، در اين هنگام حضرت موسي ـ عليه السلام ـ به خاطرش آمد كه غذايي به همراه خود آوردهاند، به يوشع گفت: «غذاي ما را بياور كه از اين سفر سخت خسته شدهايم.»
يوشع گفت: آيا به خاطر داري هنگامي كه ما به كنار آن صخره پناه برديم، من در آنجا فراموش كردم كه ماجراي ماهي را بازگو كنم، و اين شيطان بود كه ياد آن را از خاطر من ربود، و ماهي راهش را به طرز شگفتانگيز در دريا پيش گرفت و ناپديد شد.
و از آنجا كه اين موضوع به صورت نشانهاي براي حضرت موسي ـ عليه السلام ـ در رابطه با پيدا كردن عالِم، بيان شده بود حضرت موسي ـ عليه السلام ـ مطلب را دريافت و گفت: اين همان چيزي است كه ما ميخواستيم و به دنبال آن ميگشتيم. در اين هنگام از همانجا بازگشتند و به جستجوي آن عالِم پرداختند، وقتي كه به تنگه رسيدند حضرت خضر ـ عليه السلام ـ را در آنجا ديدند.[3] پس از احوالپرسي، حضرت موسي ـ عليه السلام ـ به او گفت:
«آيا من از تو پيروي كنم تا از آنچه به تو تعليم داده شده است و ماية رشد و صلاح است به من بياموزي؟»
حضرت خضر: تو هرگز نميغتواني همراه من صبر و تحمّل كني، و چگونه ميتواني در مورد رموز و اسراري كه به آن آگاهي نداري شكيبا باشي؟
حضرت موسي: به خواست خدا مرا شكيبا خواهي يافت، و در هيچ كاري مخالفت فرمان تو را نخواهم كرد.
حضرت خضر: پس اگر ميخواهي به دنبال من بيايي از هيچ چيز سؤال نكن، تا خودم به موقع، آن را براي تو بازگو كنم.
حضرت موسي ـ عليه السلام ـ مجدّداً اين تعهّد را داد كه با صبر و تحمّل همراه استاد حركت كند و به اين ترتيب همراه خضر ـ عليه السلام ـ به راه افتاد.[4]
ديدار حضرت موسي از سه حادثة عجيب
حضرت موسي و يوشع و خضر ـ عليه السلام ـ با هم به كنار دريا آمدند و در آنجا سوار كشتي شدند آن كشتي پر از مسافر بود، در عين حال صاحبان كشتي آنها را سوار كردند. پس از آنكه كشتي مقداري حركت كرد، حضرت خضر ـ عليه السلام ـ برخاست و گوشهاي از كشتي را سوراخ كرد و آن قسمت را شكست و سپس آن قسمت ويران شده را با پارچه و گل محكم نمود كه آب وارد كشتي نشود.
حضرت موسي ـ عليه السلام ـ وقتي اين منظرة نامناسب را كه موجب خطر جان مسافران ميشد ديد، بسيار خشمگين شد و به خضر گفت: «آيا كشتي را سوراخ كردي كه اهلش را غرق كني، راستي چه كار بدي انجام دادي؟»
حضرت خضر ـ عليه السلام ـ گفت: «آيا نگفتم كه تو نميتواني همراه من صبر و تحمّل كني؟!»
حضرت موسي گفت: مرا به خاطر اين فراموشكاري، بازخواست نكن و بر من به خاطر اين اعتراض سخت نگير.
از آنجا گذشتند و از كشتي پياده شدند به راه خود ادامه دادند، در مسير راه حضرت خضر ـ عليه السلام ـ كودكي را ديد كه همراه خردسالان بازي ميكرد، خضر به سوي او حمله كرد و او را گرفت و كشت.
حضرت موسي ـ عليه السلام ـ با ديدن اين منظرة وحشتناك تاب نياورد و با خشم به حضرت خضر ـ عليه السلام ـ گفت: «آيا انسان پاك را بيآنكه قتلي كرده باشد كشتي؟ به راستي كار زشتي انجام دادي.» حتّي حضرت موسي ـ عليه السلام ـ بر اثر شدّت ناراحتي به حضرت خضر ـ عليه السلام ـ حمله كرد و او را گرفت و به زمين كوبيد كه چرا اين كار را كردي؟
حضرت خضر گفت: به تو نگفتم تو هرگز توانايي نداري با من صبر كني؟
حضرت موسي ـ عليه السلام ـ گفت: اگر بعد از اين از تو دربارة چيزي سؤال كنم، ديگر با من مصاحبت نكن، چرا كه از ناحية من معذور خواهي بود.
از آنجا حركت كردند تا اينكه شب به قريهاي به نام ناصره رسيدند، آنها از مردم آنجا غذا و آب خواستند، مردم ناصره، غذايي به آنها ندادند و آنها را مهمان خود ننمودند، در اين هنگام حضرت خضر ـ عليه السلام ـ به ديواري كه در حال ويران شدن بود نگاه كرد و به حضرت موسي ـ عليه السلام ـ گفت: به اذن خدا برخيز تا اين ديوار را تعمير و استوار كنيم تا خراب نشود. خضر ـ عليه السلام ـ مشغول تعمير شد.
حضرت موسي ـ عليه السلام ـ كه خسته و كوفته و گرسنه بود، و از همه مهمتر احساس ميكرد شخصيت والاي او و استادش به خاطر عمل نامناسب اهل آن آبادي سخت جريحهدار شده و در عين حال حضرت خضر ـ عليه السلام ـ به تعمير ديوار آن آبادي ميپردازد، بار ديگر تعهّد خود را به كلّي فراموش كرد و زبان به اعتراض گشود، اما اعتراضي سبكتر و ملايمتر از گذشته، گفت: «ميخواستي در مقابل اين كار اجرتي بگيري؟» اينجا بود كه حضرت خضر ـ عليه السلام ـ به حضرت موسي ـ عليه السلام ـ گفت:
«هذا فِراقُ بَينِي وَ بَينِكَ...؛ اينك وقت جدايي من و تو است، اما به زودي راز آنچه را كه نتوانستي بر آن صبر كني، براي تو بازگو ميكنم.»[5]
حضرت موسي ـ عليه السلام ـ سخني نگفت، و دريافت كه نميتواند همراه حضرت خضر ـ عليه السلام ـ باشد و دربرابر كارهاي عجيب او صبر و تحمّل داشته باشد.
توضيحات حضرت خضر ـ عليه السلام ـ در مورد سه حادثة عجيب
حضرت خضر ـ عليه السلام ـ راز سه حادثة شگفتانگيز فوق را براي موسي ـ عليه السلام ـ چنين توضيح داد:
اما آن كشتي مال گروهي از مستمندان بود كه با آن در دريا كار ميكردند، و من خواستم آن را معيوب كنم و به اين وسيله آن كشتي را از غصب ستمگر زمان برهانم. چرا كه پشت سرشان پادشاه ستمگري بود كه هر كشتي سالمي را به زور ميگرفت. معيوب كردن من، براي نگهداري كشتي براي صاحبانش بود.
و امّا آن نوجوان، پدر و مادرش با ايمان بودند و بيم داشتيم كه آنان را به طغيان و كفر وادارد، از اين رو خواستيم كه پروردگارشان به جاي او فرزندي پاكسرشت و با محبّت به آن دو بدهد.[6]
و امّا آن ديوار از آنِ دو نوجوان يتيم در آن شهر بود، گنجي متعلّق به آن يتيمان در زير ديوار وجد داشت، و پدرشان مرد صالحي بود، و پروردگار تو ميخواست آنها به حدّ بلوغ برسند و گنجشان را استخراج كنند. اين رحمتي از پروردگار تو بود، من آن كارها را انجام دادم تا زير ديوار محفوظ بماند و آن گنج خارج نشود و به دست بيگانه نيفتد، من اين كارها را خودسرانه انجام ندادم. اين بود راز كارهايي كه نتوانستي در برابر آنها تحمّل كني.[7]
موسي ـ عليه السلام ـ از توضيحات حضرت خضر ـ عليه السلام ـ قانع شد.
تاريخ : سه شنبه هفدهم اسفند ۱۳۹۵ | 11:41 | نویسنده : طاها |