*داستان واقعی *

*حس شیرین نماز*

چند روز پیش رفته بودم پارک تا غروب نشستم .نزدیک شب بود دیگه بلند شدم برم خونه

گفتگوی دوتا پسر بچه نظرمو جلب کرد بهشون نزدیک شدم

صدای اذان مغرب میومد

یکی از پسرا برگشت گفت :دیگه باید بریم خونه بازی بسه

دوستش برگشت بهش گفت :چقدر زود هنوز زوده بیا بریم بازی کنیم مگه خونه کار داری!!!؟

پسره جواب داد: آره کار دارم

دوستش گفت چیکار داری که میخای به این زودی بری؟!!

پسره گفت :مگه تو نماز نمیخونی !!؟ وقت نمازه

دوستش گفت :نه , نماز!!!!

پسره گفت اره مگه تو با خدای خودت حرف نمیزنی

دوستش با تعجب گفت: وا منظورت چیه؟؟

پسره گفت:نمیدونی چه حس خوبی داره وقتی نماز میخونی با خدا حرف میزنی خیلی قشنگه....

وقتی حرفای اون پسره در مورد  نماز رو شنیدم و اون حس قشنگش با خدای خودش اشک تو

چشمام جمع شد و آرزو کردم که این حس خوب همیشه داشته باشه

کاش همه ما ادم ها به اون حس زیبا موقع نماز خوندن برسیم ....

خدایا چقدر عشق تو شیرینه خوش بحال اونکه تو قلب ش محبت و عشق تو جا داره

خوشبخت ترین بنده زمینه.




تاريخ : یکشنبه دوازدهم شهریور ۱۳۹۶ | 15:14 | نویسنده : طاها |