یه روز بهاری با خنده و سلام و خوش امد گوی به دنیا اومدم نمیدونستم تو

کجا پا میذارم ظاهر فریبنده ای داشت

غریب بودم ولی انگار همه منتظر من بودن بعضی شاد بودن بعضی عادی

خلاصه هر کی یه نظری میداد من متحیر مونده بودم که خدایا اینجا

کجاست ....

گذشت زمان ........

ریختن برگای درختا خبر از اومدن پاییز میدادن و سرد شدن هوا و یخ زدن

اب ها خبر از هوای زمستونی میداد  و اب شدن یخ ها هم خبر از بهار میداد

و سبز شدن همه جا و گرم شدن زمین خبر از تابستون دوست داشتنی

 میداد....

عمر میرفت هنوز نفهمیدم که چرا وقتی اومدم همه میخندیدن و وقت

رفتنم گریه میکردند چرا ادم باید دل به جای ببند که بهش تعلق نداره

نمیدونم هنوز چرا وقت اومدن باید یکی بهم میگفت شایدم گفت 

من یادم رفته ...

زندگی با تمام خوشی ها و ناخوشی هاش میگذره یه جمله یادمه از 

یکی شندیدم که میگفت:

زمانی که شادی خدارو شکر کن تا اگر ناخوش شدی خدا تو اون لحظات کنارت باشه 

عمر داره میره باید فکری کرد همیشه دنبال بهترین خونه ای شب روز عمرتو صرف ساختن خونه دنیات میکنی اهای  توی که یه خونه خفن با نمای بیرونی داخلی مبینی هنگ میکنی همه جا تعریف میکنی ...بفکر خونه اخرتت هستی .......معلومه نه چون انقدر دنبال ساختمان دنیات هستی که پاک اخرتتو از یاد بردی همه کار برای ساختن خونه دنیات بکن ولی بدون خونه دنیات برای دنیاست بس اخرتت باقی حداقل یه جای پای خوب از خودت بجا بزار




تاريخ : دوشنبه هجدهم آذر ۱۳۹۲ | 14:59 | نویسنده : طاها |