برگ پاییزی
آمده ام برای خداحافظی میریزد برگ پاییزی
به اشک چشمانت قسم تنگ میشود دلم برایت
آه از این غمان میریزد چون سیل قطره اشکان

خداوند مرا چقدر خواندی بسوی خود هی فغان
اینجا دنیا سرای رفتن است چه باکی از نبودن است
نبسته ام به کس دل وقت تنگ است زمان دل بریدن است
خداوند جهان آن زمان که میروم از این جهان
بدان جای من نبود پرنده بودم خسته از دوری و هجران
خدایا جای پرنده در قفس نبود پرنده جز تو در فکر کس نبود
تورا میخواند ولی در دلش هوای عشق به هوس نبود
امان از این حصار دنیا مرا به غلفت کشیدند
خدایا ببین چگونه لباس نیکی را دریدن
کی میرسد این انتظار بی سرو سامان
مرده دلم زنده شود از این پایان هجران
سکوتم از سکوت تو اونس گرفته خدایا
مرا توان فریاد نیست نزد تو نکوهشم مکن پروردگارا
نمیدانم کی میرسد بهارم تا بشکند انتظار را نگارم
دلم بس از تو دور مانده به تنهای خوی گرفته فغان و هی امان
تو ای برگه پاییزی که بر روی زمین چون اشک میریزی
تو ای عمر که بی امان و بی وفا نبست بر صاحبت میگریزی
شتابان این چنین میروی کجا من نگشته ام هنوز لایق دیدار خدا
تو ای برگ پاییزی حیف چقدر سبز بودی بی خداحافظی میریزی



تاريخ : سه شنبه نوزدهم آذر ۱۳۹۲ | 9:26 | نویسنده : طاها |